part72
تهیونگ دستمو گرفت
تهیونگ: ا/ت تو که گفتی مشکلی با ازدواج بابات نداری
ا/ت: دروغ گفتم
سریع رفتم سمت خاله ی تهیونگ و زانو زدم
ا/ت: خاله اینکارو نکن
رینا: ا/ت
ا/ت: التماست میکنم خاله با بابام ازدواج نکن
تهیونگ: ا/ت بلند شو
ا/ت: تهیونگ
تهیونگ: جانم
ا/ت: بابا واقعا میخواد ازدواج کنه؟
جونهو:ا/ت
ا/ت: بابا میخوای ازدواج کنی؟
جونهو: آره
ا/ت: میخوای منو فراموش کنی
جونهو: نه فدات شم کی گفته
رینا: ا/ت بیا ما باهم حرف بزنیم
ا/ت: من هیچ حرفی با تو ندارم تو میخوای بابامو ازم بگیری
سریع رفتم بیرون
جونهو: ا/ت
تهیونگ: عمو جان خودم میرم
ا/ت: تهیونگ دنبالم نیا
تهیونگ: من بهت توضیح میدم
ا/ت: نمیخوام
تهیونگ: چرا گریه میکنی؟
ا/ت: تو منو درک نمیکنی
تهیونگ دستمو گرفت
تهیونگ: بیا بریم تو ماشین حرف میزنیم
رفتیم تو ماشین
چند دقیقه بعد
تهیونگ: آروم شدی؟
ا/ت: چند وقته بابام با خالت در ارتباطه
تهیونگ: چند ماهی میشه
ا/ت: تو باید الان به من بگی
تهیونگ: من فکر میکردم خوشحال بشی چون تو گفتی مشکلی با ازدواج بابات نداری
ا/ت: فکر میکردم ندارم ولی هیچوقت فکر بابام ازدواج کنه
تهیونگ: مامانت ازدواج کرد
ا/ت: من مامانم سالی فقط ۵ بار میبینم اگر بابا هم ازدواج کنه دیگه بابام مثل قبل باهم صمیمی نیست
تهیونگ: تو دخترشی فدات بشم من بابات عاشقته گفته که ا/ت اگر مخالفت کنه من ازدواج نمیکنه
ا/ت: من مخالفت میکنم
تهیونگ: چرا؟
ا/ت: نمیخوام بابا ازم جدا شه منو فراموش کنه بعد من کسی رو ندارم
تهیونگ: منو داری
ا/ت: تو میتونی منو هم بابات ببینی هم مامانت
تهیونگ: نه
ا/ت: خب حرف نزن
تهیونگ: ببخشید ولی خودت گفتی بابات حالش خوب نیست باید ازدواج کنه
ا/ت: گفتم که من نمیخوام بابام ازدواج کنه من نمیتونم یه نفر دیگه رو با بابام ببینم
تهیونگ: انتخاب کن یا من ازدواج کنم یا بابات
ا/ت: تو ازدواج کن بابام نه
تهیونگ: باشه من میرم ازدواج میکنم
ا/ت: تو غلط میکنی
تهیونگ: فکر نمیکنی دیوونه شدی ببین من نمیخوام الان جواب بدی ولی خوب فکرات رو بکن بعد به عمو بگو
ا/ت: من نمیخوام
تهیونگ: گفتم فکر کن
ا/ت: باشه ببخشید
تهیونگ: کجا بریم؟
ا/ت: خونه
تهیونگ: خونه کی؟
ا/ت: خونه خودت
تهیونگ: باشه عزیزم به این فکر کن که وقتی پدربزگ گفت با ما مخالفت میکنه ما چه حسی داشتیم
ا/ت: میشه چیزی نگی
تهیونگ: باشه
ا/ت: فکر میکنم این سال بدترین سال عمرم باشه
#فیک
تهیونگ: ا/ت تو که گفتی مشکلی با ازدواج بابات نداری
ا/ت: دروغ گفتم
سریع رفتم سمت خاله ی تهیونگ و زانو زدم
ا/ت: خاله اینکارو نکن
رینا: ا/ت
ا/ت: التماست میکنم خاله با بابام ازدواج نکن
تهیونگ: ا/ت بلند شو
ا/ت: تهیونگ
تهیونگ: جانم
ا/ت: بابا واقعا میخواد ازدواج کنه؟
جونهو:ا/ت
ا/ت: بابا میخوای ازدواج کنی؟
جونهو: آره
ا/ت: میخوای منو فراموش کنی
جونهو: نه فدات شم کی گفته
رینا: ا/ت بیا ما باهم حرف بزنیم
ا/ت: من هیچ حرفی با تو ندارم تو میخوای بابامو ازم بگیری
سریع رفتم بیرون
جونهو: ا/ت
تهیونگ: عمو جان خودم میرم
ا/ت: تهیونگ دنبالم نیا
تهیونگ: من بهت توضیح میدم
ا/ت: نمیخوام
تهیونگ: چرا گریه میکنی؟
ا/ت: تو منو درک نمیکنی
تهیونگ دستمو گرفت
تهیونگ: بیا بریم تو ماشین حرف میزنیم
رفتیم تو ماشین
چند دقیقه بعد
تهیونگ: آروم شدی؟
ا/ت: چند وقته بابام با خالت در ارتباطه
تهیونگ: چند ماهی میشه
ا/ت: تو باید الان به من بگی
تهیونگ: من فکر میکردم خوشحال بشی چون تو گفتی مشکلی با ازدواج بابات نداری
ا/ت: فکر میکردم ندارم ولی هیچوقت فکر بابام ازدواج کنه
تهیونگ: مامانت ازدواج کرد
ا/ت: من مامانم سالی فقط ۵ بار میبینم اگر بابا هم ازدواج کنه دیگه بابام مثل قبل باهم صمیمی نیست
تهیونگ: تو دخترشی فدات بشم من بابات عاشقته گفته که ا/ت اگر مخالفت کنه من ازدواج نمیکنه
ا/ت: من مخالفت میکنم
تهیونگ: چرا؟
ا/ت: نمیخوام بابا ازم جدا شه منو فراموش کنه بعد من کسی رو ندارم
تهیونگ: منو داری
ا/ت: تو میتونی منو هم بابات ببینی هم مامانت
تهیونگ: نه
ا/ت: خب حرف نزن
تهیونگ: ببخشید ولی خودت گفتی بابات حالش خوب نیست باید ازدواج کنه
ا/ت: گفتم که من نمیخوام بابام ازدواج کنه من نمیتونم یه نفر دیگه رو با بابام ببینم
تهیونگ: انتخاب کن یا من ازدواج کنم یا بابات
ا/ت: تو ازدواج کن بابام نه
تهیونگ: باشه من میرم ازدواج میکنم
ا/ت: تو غلط میکنی
تهیونگ: فکر نمیکنی دیوونه شدی ببین من نمیخوام الان جواب بدی ولی خوب فکرات رو بکن بعد به عمو بگو
ا/ت: من نمیخوام
تهیونگ: گفتم فکر کن
ا/ت: باشه ببخشید
تهیونگ: کجا بریم؟
ا/ت: خونه
تهیونگ: خونه کی؟
ا/ت: خونه خودت
تهیونگ: باشه عزیزم به این فکر کن که وقتی پدربزگ گفت با ما مخالفت میکنه ما چه حسی داشتیم
ا/ت: میشه چیزی نگی
تهیونگ: باشه
ا/ت: فکر میکنم این سال بدترین سال عمرم باشه
#فیک
- ۴۲.۰k
- ۲۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط